هر چقـدر این روزهـا دستـان من تنهــاتـرند
چشم هایت شب به شب زیبــاتر و زیبـاتـرند!
راز داری های من بیهوده است . این چشم ها
از تمــام تـــابـلــو هــای جهــان گـویــاتـرند...
من پَــر کـاهـی به دست باد پاییــزم ولی
چشـم های روشنت از کهــربا گیـراتــرند...
یک قــدم بـردار و از طوفـان آذر پس بگیر
بــرگ هایی را از شـلاق بــاران ها تَـرند...!
بـاد می آید ، درخت نـارون خــم می شود.
شـاخه های لخـت از دستـان من تنهــاتـرند....
|
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید
Home
|